چادر حرمت بر اساس واقعیت
#غروب
( براساس واقعیت )
یه روز گفتش: میخوام چادری شم…
گفتم: مطمئنی پاش وایمیستی؟
نگاهش تردید داشت، چیزی نگفت و رفت…
✨چادر حرمت داشت نمیشد یه روزبذاره یه روز نذاره…✨
رفتیم مشهد زیارت?
گفت: میخوام چادری شم…
لبخند زدم گفتم باشه.
براش چادر خریدیم و کلی ذوق داشت و چقدر زیبا شده بود…?
برگشتیم تهران، دو روز بعدش چادرش رو برداشت…
سکوت کردم…
یکسال گذشت
گفت:میخوام چادری شم…
گفتم:برو فکرکن دلیل هاتو بگو به باور که رسیدی خودم برات میخرم خواهری.
هیچی نگفت،رفت…
یک ماه بعدش شب شهادت ▪️حضرت فاطِمِہ (س)…
اومد پیشم گریه? کرد گفت باید چادری بشم…
دیگه تردید ندارم…
نگاهش جدی جدی بود…
فردا صبحش رفتیم براش چادر بخرم…
پرسید داداشی حضرت زهرا چادرش ساده ساده بوده؟؟
گفتم بله..
گفت پس برام ساده بخر لطفا.
برگشتیم خونه?
توی چادرش مثل قرص ماه میدرخشید✨…
ازش پرسیدم چی شد خواهری تصمیمت قطعی شد؟ گفت بعدا بهت میگم…
سال بعد رفت کلاس حفظ قرآن 3سال بعدش شد حافظ کل قرآن???…
روزی که مدرک حافظ بودنش رو گرفت.
گفت: داداش علی حالا بعد 4 سال میخوام برم به امام زمانم بگم اگه اونروز توی کوچه پیش مادر نبودم…
اگه اونروز توی کربلا کنار حضرت زینب(س) نبودم…
اگه نبودم تا اشکای خانم سه سالمو پاک کنم…
ولی 4سال پای قولم ایستادم کمک کن تا ابد مدافع حریم چادرم باشم..
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط اثنائي صفائي آقبلاغ در 1395/12/11 ساعت 05:26:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |